نمایشی در پاریسp4

❀Yalda❀ · 13:04 1400/03/09

آپلود عکس

به ادامه ی مطلب بروید

 

نمایشی در پاریس p4

داشتم با خودم کلی فکر میکردم . مثلا اینکه چرا من من تازه سه سال است که نمایش اجرا میکنم یا اینکه من با جین میروم؟ وای اگه تنها باشم چی من چرا انقدر فکر میکنم بیخیال بشم . هرچی پیش آید خوش آید.
الان داخل اتاق بودم دیگه خورشید داشت غروب میکرد. انگار آسمان میخواهد احساسات آدم را برانگیزد با رنگ های زیبایش در هنگام غروب.
هم خوشحال بودم و هم استرس و اضطراب داشتم . داشتم از پنجره غروب زیبای خورشید رو تماشا میکردم که صدای درب اتاق را شنیدم . صدای جین بود.
_آمم . داخل بیام؟
آره بیا . ناراحت بود
گفتم:《چرا ناراحتی؟》
_کت . اگه تو خودت تنها بری اونجا چه. ؟
قیافم جدی شد گفتم:_اصلا من مگه بچه هستم😠
_نه خب منظورم این نبود.
_منظورت چه بود.
_هیچی ولش کن.
با آرامی گفتم:《میدانم میخواهی مراقبم باشی اما من می‌توانم از خودم مراقبت کنم تازه یک بحث احتمالی هست. اگر هم قطعی شود تا یکی دو ماه دیگر طول میکشد . نگران نباش》
و بعد در آغوشش رفتم. نوازشم کرد . من و او خیلی به هم نزدیک بودیم . همچنان در آغوش او بودم که گفت:《باید کار های پشت صحنه‌ی فردا را انجام‌‌بدهم 》
من که آرامش گرفته بودم با آرامش گفتم:
باشه .
....
خب خانه ی من تئاتر بود و مطمئنا در تئاتر ها تخت خواب نیست یا حداقل در تئاتر ما نیست با اتاق دو نفره رفتم و بالش خودم رد مرتب کردم و پتو را انداختم از وضعیت خودم راضی هستم .